زایش شادی در پوچی
آرامشِ بی دلیل
نهایت ترین کانون انسان
دلیلی است
که بودن را تجربه کرد.
شادی شادی شادی...
این اَبَر تو رفتگی محزون که نمی شود آن را دید. اما در تمامی لحظلت خود را نا خواسته به چشم می آورد و در روشنایی تو را می بلعد و می تراشد و تغییر می دهد، نتیجه حضور تو و واکنش تو در هستی در مقابل نیستی است.
از بلندی های کوه که سرازیر می شود در دل زمین
و
خورشید که می ریزد در دلمان
و
از جهانی که مملو از انسان
و
آکنده از انسانیت
می تپد تاریکی گهگاهی در سایه سار این موجودات
و
تک تک ناخواسته
در
هم به شکلی چسبناک
و
آویخته به ترس از مرگ و تنهایی
در هم می لولند ناپایدار
نه با خویش
با هیولای کرم و نیش
و خون در لاله های سر سبز جویبار
رو به ابرهای آسمان
و بارشی تگرگ در توهم ذهنمان
که خدا این گونه و این سان
دست های بریده
دعا های قحط زده در خورجین ساحران
بسوزان
کودک و ریشه هرچه حرف را
و
فکر پریده
همهمه در غالب گفتار
شک و اما و اگر ، ایمان
فاصله و حضور
و این تضاد در میان ما نیست سد راه
چون
غروب بتان....
همه چیز از آنجایی شروع می شود که تغییر، حس و احساس تغییرِ درونت مثل ماگما به تمام رگ هایت می رسد تا روشن شوی. ما کودکان سقوط کرده نور،تنها انرژی پس مانده زمین در شکل انسانی هستیم تا تمام تکه های جا مانده و گم گشته خویش را دریابیم. اما چطور؟
این مرحله دشوار به ما زیبایی می بخشد که برای رسیدن به آن مرحله و لحظه باید به تمام درونت سفر کنی،گم و گیج و سرگشته و ناتوان شوی، درد و اشک به سرود تنهایی را زمزمه کنی تا به بلندترین منظره هستی خویش دست یابی.
این چه منظره ای است؟
منظره حرکت،درک و دریافت حقیقت و عشق به وجودت برای آزادی لحظه ها که در آن گام می گذاری و نفس زنان نسیم خنک منظره تو را با تمام وجودت در آغوش می گیرد و تو آن را؛که با کِشتی دلیل و امید به سویش به حرکت در آمدی تا از دریای امواج غول آسا به جزیره آرامش بخش خویش دست یابی.
جایی که هر کس توان ماندن در آن جزیره را ندارد چون برخلاف زمین در خلا می چرخد و هیچ سایه ای،جاذبه ای تو را به درونت دیگر نمی کشاند. نه از زمان و از مکان خبریست و نه از هر مفهوم زشتی!
در آنجا هر ثانیه در حال تغییر است و تو شاید هزاران نور مانند خویش را در آنجا در پیرامونت بیابی، آری این همه نور و انرژی سرچشمه همه ماست وقتی تغییر را به درون می خوانیم.
سرچشمه تمام احساس
که با چشمی یگانه
قابل دید است تا با در اصل خویش گره بخوری و بیدار بمانی
تا تو را در نوسان زندگی بدرخشاند
چون تو راز معبد درون خویش هستی.
تو از انزوا سر بر می
آوری و خویش را میان همهمه و آوای وحش حضور، ناپایدار و سست می یابی. جستجوی ژرف در
سفری تاریک میان احساساتِ برانگیخته مورد تماشای احضار بی چهره، تسلیم حرکاتشان می
شوی.
آنها به تو سم می دهند.
سرگیجه
برای زنده ماندن باید طعم تلخ را در خود حل کنی تا زنده بمانی و یک بار بمیری. بار دوم فریادشان را می شنوی، این گردابِ جذاب تو را به خیال وا می دارد و تو غرق می شوی.
در سطح آب شناوری، خورشیدی که به تو وعده داده بودند زیر آب کدر آغشته به دروغ گشته، حقیقت را بدتر از سم می یابی، دست های خویش را پر از ماسه های خیس می کنی،چیزی حس شده و دیگر تنها نیستی.
نقاب ماسه ای و آنها شده ای که به تو نگاه می کنند!