شهود آکنده از مفهوم پیشین، درک کودک بودن، تجلی زندگی در منشا هستی.
زیبایی آثار پیرزوی خلق می کنند و این در راه نابودی پلیدی و ژشتی های ثابت و ساخته شده حیات انسان می باشد. بازگشتی جنون آمیز برای رسیدن به خود کامگی نیروهای انسان،تخیلش در لحظات و حالات غریب را حرکت می دهد و حتی از غالب انگیزه فراتر می رود. به طوری که حس و تجارب را خالص دریافت و کلمات را در شکل منفی و مثبت به زندگانی و مسایلش، انعکاس نمی دهد.
شادکامی کلمه ایست برای رهایی از خویش اما نه خود اصل آن.همچون پرتوی درخشنده و نامیرا خود- خنثی- به سمت آفرینش و اثر هنرمند (جنون شادی) به دروازه نابودی گام می گذارد برای رسید به اصل پس از شادکامی، خویش را معلق می یابد و ناگهان طیف کودکانه اش، مانند شعری نارس،مسیری بی هدف و آهنگی ناقص برایش ترسیم می شود.
این خویشتن، این توهم را برای منغلب و منعطف ساختن جهانش،به ترتیب در درون و به بیرون روا می دارد و با خویش برای بازتاب فرا خویش همراه با زخم ها از جهان نیستی(هنر) را خارج می کند.
زمان بر من نمی گذرد،
و
خویش را از فرسنگ ها دور در دشتی بی هیچ وجود - دور یافته ام –
بودن را قبل از مرگِ سلول های تنم به خویش بازگشت داده ام.
آسایشِ ملال آور و پر
هیاهو در انسداد رگ ها برای زندگی
قلبی در استحاله از خون و بامداد
مرا به تاریکی ندا می هد.
بسانِ
بی نهایت ترین آرامش ابدی در خویش[یکسان]،
سکوتِ تاریکی خو کرده بر هیبت انسان
و
از وجودم می هراسد در نیستی اش
چنان
نهیبِ سایه سارِ فرزانگی در خروش یازیدن باد ها که زوزه می کشند
و
بر فراز چشم اندازی که خورشید را از تشعشعِ اش کور می کند
می کاومش [فراتر ایستاده ام]
تا مرز
شکستن آینه و تعظیم مرگ.
تمام هستی را از خویش فرا می خوانم
و
این زهر خورانده شده را پس می زنم.
و
تمام شُهودم را برای تماشای انسانِ انسان
دعوت می کنم،
دو من و یک خویش
جنگی برابر و نا تمام...