من هیچی بودم
و اکنون عابر جسم انسانی...
Ihmismieli kuin linna pirujen
Kaikki portit avaa ja lentää ne pois
written lyric by Kauan in Finish.
(Translated into English by my dear friend Laura)
Human mind is like a castle of devils
Opens all the gates and they fly away
....................................
دژ اهریمنانِ ذهنِ انسان
بگشا دروازه های رهایی از آن
حتم می رسانم آسمان به زمین خواهد رسید
به حتم زمین جر خواهد خورد
تا کودک در آغوش طبیعت
به آرامش برسد.
سیلاب ها برخیزید
کجای این سرزمین بی رنگ مرا به تو در تنگنای گفتار
و با اشاره ای شاید هدایت می کند تا تمام من در تو غوطه ور گردد
ستارگان نارس
بدرخشید
امشب ماه با من سماء می کند
و نور اندکش به شورآب های چشمی نمی رسد که دیگر
در آینه انتظار به آرامی لحظه های وجودت،
سراسر می جویمت و صبر اگر می دانی...
این اَبَر تو رفتگی محزون که نمی شود آن را دید. اما در تمامی لحظلت خود را نا خواسته به چشم می آورد و در روشنایی تو را می بلعد و می تراشد و تغییر می دهد، نتیجه حضور تو و واکنش تو در هستی در مقابل نیستی است.
از بلندی های کوه که سرازیر می شود در دل زمین
و
خورشید که می ریزد در دلمان
و
از جهانی که مملو از انسان
و
آکنده از انسانیت
می تپد تاریکی گهگاهی در سایه سار این موجودات
و
تک تک ناخواسته
در
هم به شکلی چسبناک
و
آویخته به ترس از مرگ و تنهایی
در هم می لولند ناپایدار
نه با خویش
با هیولای کرم و نیش
و خون در لاله های سر سبز جویبار
رو به ابرهای آسمان
و بارشی تگرگ در توهم ذهنمان
که خدا این گونه و این سان
دست های بریده
دعا های قحط زده در خورجین ساحران
بسوزان
کودک و ریشه هرچه حرف را
و
فکر پریده
همهمه در غالب گفتار
شک و اما و اگر ، ایمان
فاصله و حضور
و این تضاد در میان ما نیست سد راه
چون
غروب بتان....
همه چیز از آنجایی شروع می شود که تغییر، حس و احساس تغییرِ درونت مثل ماگما به تمام رگ هایت می رسد تا روشن شوی. ما کودکان سقوط کرده نور،تنها انرژی پس مانده زمین در شکل انسانی هستیم تا تمام تکه های جا مانده و گم گشته خویش را دریابیم. اما چطور؟
این مرحله دشوار به ما زیبایی می بخشد که برای رسیدن به آن مرحله و لحظه باید به تمام درونت سفر کنی،گم و گیج و سرگشته و ناتوان شوی، درد و اشک به سرود تنهایی را زمزمه کنی تا به بلندترین منظره هستی خویش دست یابی.
این چه منظره ای است؟
منظره حرکت،درک و دریافت حقیقت و عشق به وجودت برای آزادی لحظه ها که در آن گام می گذاری و نفس زنان نسیم خنک منظره تو را با تمام وجودت در آغوش می گیرد و تو آن را؛که با کِشتی دلیل و امید به سویش به حرکت در آمدی تا از دریای امواج غول آسا به جزیره آرامش بخش خویش دست یابی.
جایی که هر کس توان ماندن در آن جزیره را ندارد چون برخلاف زمین در خلا می چرخد و هیچ سایه ای،جاذبه ای تو را به درونت دیگر نمی کشاند. نه از زمان و از مکان خبریست و نه از هر مفهوم زشتی!
در آنجا هر ثانیه در حال تغییر است و تو شاید هزاران نور مانند خویش را در آنجا در پیرامونت بیابی، آری این همه نور و انرژی سرچشمه همه ماست وقتی تغییر را به درون می خوانیم.
سرچشمه تمام احساس
که با چشمی یگانه
قابل دید است تا با در اصل خویش گره بخوری و بیدار بمانی
تا تو را در نوسان زندگی بدرخشاند
چون تو راز معبد درون خویش هستی.