رسوخ انزجار در لجن
امتداد لجز شب
در سپیدی استخوان سوخته ی مرد
میان باریک ترین آجرخانه با تَرکِ سالها
پشت عینک یاران
به ستون سازه های کج می زند تیپا
تا فرو ریزد ندای رسوایی قافلان ز گوش از منبرِ سنگِ تقدس و سَرابِ تحجر
و
ستون زمین به استعاره نعره ای نا به هنگام در گوش اش به طنین شیون قرارداد آیینه را از جام هستی زمان به غلظت بازتابش از شیون درد عشق
و
به جنون خواهش
باز می گرداند تبسم دندانه های پر رخوتِ این چنین گونه ها، مردمان!
نبضِ این تبسم به کندی از شجره پارگی حضور به عکسِ و شناسنامه در فواصل زمان لبخندی ژکند به ما می زند (منظره خیره خدایگانِ بی هست نا فرجام در فرسایش زبان)
و
زبان در جایگاه دهان به سکونت خیش در ظلمات کام و سوگ افسار گسیخته اش در شب کپکِ لاجورد بی نشان
زندگی را بسان عصای شکسته هدیه می دهد جای پا، ریشه کانون برگشت پذیر قوم ناهنجار از فراخنای آسیب تندیس
جویده می شوند در شکل معبود در راه این زنده کشان به هیبت انسان در قالب مشبک نرده ها بی پاسخ از هلاکت نسل ها .
و جغرافیا طعم دشنه را پذیرا نمی شود مگر با فنون باروت
اتم،
یعنی بمب
نه سلول در جان و جان به حتم در سلول!
انهدام ناگشودنی سیاهرگ در حیات
سایه ای کدر بر جسمان می اندازد
از ردای ژنده در هسته ای نهیب و فرصت
به سوال زندگی
از روی شماتت و کینه می دهد پاسخ؛
پاسخ مرگ به زندگی.
آری مرگ که نهراسیده ام از آن چنان
که تو در خموشی شب سیه
گام می نهی در کابوس بی خواب زادگان در مرز استخوان.