تسلطِ مسلک ذهنی درون گرایانه

قسمتی از من در نیست جا مانده و با مرگ هستی به آنش می پیوندم.

تسلطِ مسلک ذهنی درون گرایانه

قسمتی از من در نیست جا مانده و با مرگ هستی به آنش می پیوندم.

هیچ شروع تمدن است،تمدنی که در آن ارزش ها با حضور ساطع دگرگونی بشر پا به فراموشی گذاشته اند و من ((هیچی)) ابدی در این شکل انسانی دیگر به عنوان یک فرد در توهم تمدن ابندایی اش جای دارد تا خویش را فرای خود دریابم.
حال تمامی تعاریفی که برای انسان ها می شود از دریچه من هرگز عبور نخواهد کرد.از این رو،نه با کسی موافقت نه مخالفت خواهم کرد زیرا وجودی که نباشد نیازی به این دو مسئله برای اثباتش ندارد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب در آوریل ۲۰۱۶ ثبت شده است

به جنون نگار هر دستی

طرح دستی

کاغذِ شیار دار

نقطه نقطه،

افسار زهر و افشای حس

در

فراموش خانه جهان

به موازات تو

زیر پوست،

زبری هستی

و زیرکی کشنده نیستی،

آویختگی

آن چنان آشوب

و

 آن سرزدگی ساده

نوعی بودن

نوعی نیودن

همین گونه

راه می رود

در خواب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 29 April 16 ، 19:53
Pain Shira

نگاه من آن طرفی است که موجِ تبسم در خطوط ممتد به کمانی که اندوخته از آه است ،نگاه من از چشم بر نمیخیزد،از اجبار لحضه هاست.لحظه ای گریز به مصدر گذشته خود و پناه بردن به هجوم نقطه ها  تا شاید اندکی کوچک شوم ،شاید در خودم جا شوم و شاید جا به جا شوم بین خودم و سایه ام و در فواصل فورانِ فوری آهسته تر قرار گیرم در حاشیه کور سوی غبارِ فانوس ها و بی  حد و حدود بدوزم آتش را به فیتیله افکارم و پینکی خواهم زد بر کاروان کلماتم تا اندکی نگاهم از جای من بودن بر نخیزد و مکرر کَر شوم از این نگاه های  بی دوات.مرکبی خواهم ساخت تا واژگانم  از نگاهت بر خیزد و قلمم  کور شود تا احمقانه طرحی بِکر بر سایه ام  خواهم زد تا رنگ خود را ببازد و محو شود،به راستی اگر سایه نبود جه می شد؟

 فی البداهه قدم میگذارم در جایی که جامدات خبر از کینه دارند و کنایه وار از مرزشان می گذرم که مبادا ایهام نسازم،بی آنکه بدانم خواهم ساخت ایهامی به درازای اطناب که زنده بودن را به رخ کفشهایم کِشم و گهی هم ایجاز را مجازا مجاز به راه رفتن کنم و در حین بی حینی بمیرم.این زمین هم به قد یک سایه هم جا ندارد(خیلی ساده،بمیر تا زنده باشی ) و بدان این سیصد و شصت ابر، چنان کینه توزسیت که جاذبه دارد تا پاه ها خسته شوند.من چه مسرورم که ازگلوی  آسمان خاک می بارد بر سرمان تا گل شویم و کفش ها را گلی کنیم،حتی وقتی  که بی جانیم نیش می زنیم،نگفتمت جامدات خبر از کینه دارند؟

گفتمت که بد بختانه زنده ماندم و راه نرفتم،پرسیدی چرا؟نمیدانی که من میدانم حتی پاه هایم نیز به خواب فرو می رود و تکه چوبی می شود برای لالایی آن کسی که دست نداشت و سرنوشت را می بلعد.فرا تر از مرگ چیزیست به نام خسته شدن،چیزیست شبیه یک موج خاموش از سوتکای سوخته که کور سوز دور سوزانه فرکانس می فرستد(توحش فاحشمان این است که همان روشنایی را از بقض حلقمان فوتش کنیم)همینطور می مانم،خاموش در آغوش وحشت عابران تا از گلوی آسمان آیه خلق شود و هدایتی کند مبتکرانه که ما شما را می میرانیم بی دلیل اما آز آن بدتر در نمایشی بی روح و بی تامل زنده می مانیم و موضوع نمایش نامه را درست سر صحنه باید حدس بزنیم از نقشی که بازی میکنم بی اطلاعم،فقط میدانم از ان خودم است،غیر قابل تعویض.

حتی نذاشته اند گلویم را صاف کنم تا واژگانم به سایش دندانم برخورد نکند،فی البداهه  پرتوره ای میکشم از عقلم که نقش گور گن افکار را در جمجمه ام خط می زند و می ترساند مرا از صحنه ای  که در آن بدیهه میسازم و بر هر نا آگاهی ام هر گام سکندری می خورم و این علتی است برای تحقیر شدنم که به گمانم موجبات تخفیف ضالمانه است که کاغذم نقش خودکاری را بازی می کند که خط هایش جوهری نیستند و تراشه ی گفتارم از موج قلم خوردیگی هایم مد می گیرد و جزر میشود سایه چشم هایم از سر حرف الف؛ و باج می گیرند تا زمین را با دست های سیلی گذارم طی کنم .

مرگ من هم شالوده ی شاهکاره سکه کج و موج است که به هر سویش بنگری غفلت خواهی کرد از نگاه من.سایه های را در آینه می بینم که از خروش سرد خاموشی به دیوار پناه برده،دیواری که بی ریا ثریا دارد از خشت و آغاز یک بند تو خالی است. به پوشالِ پوستِ اندامم می نگرم و به خود میگویم: شخصیتم مانند پالتوایست که در هنگام دویدن دکمه هایش را میبندم...

 

 

 

م.م

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 April 16 ، 18:15
Pain Shira

آری تصادفی است که هیچ آغازی ابتدا نیست

و

به مفاصل زمان نمی توان ساعت کوبید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 April 16 ، 14:48
Pain Shira

درون چون ریزشی از انجماد استخوان های پیام آواران

خطوطی از شکلِ باورت

و

 چهره ای از پیشانی ات

درهم می شکند با آینه

مادرم،

زیر پوست به تشنج نشسته اند

زانو زنان

و ندای پوچ پیروزی تو در میان جادوگران مشعل بدست

که غار افلاطونی مسدود به سنگ تراشان تندیس زا را به تو نشان می دهند،

ناکامم از نجاتت

ناکام

ناکام

هیاهوی آشوب است درونم

مانندت که ریزشی است به درون

و در من از جنگ و خون

و در تو صلح و جنون،

پی در پی در تلاطمِ طغیان این گونه های وحشی

که تو را با آذرخشی در مکانت

نگه می دارند

و کتابداران از سکوتت جشن می گیرند

و صلیب کشان در گوش ات که به نجوای باور، ترانه می سرایند از ازدحامِ میخ های کوبیده بر تنت

کپک زاز های جسم و آینه مرا بر فریاد خویش می دارند

کیست میزبان حقیقت؟

مرسلان و فیلسوفان؟

و

یا شاعری چموش که پشت آینه را با قلم نشانه می گیرد؟

آری

این واقیعت

که

در تنهایی روان

همسانیم

و در طرح مرگِ یک شعر

قاتل

و در نامنظمی تپشِ پلک و سیاهی قلب

ناگهان بر می خیزیم

کابوس زندگی

فرا می خواندمان،

اما من جنگاوری از صلح نبوده ام

زیرا هر بطن حقیقت را با دستانم چنان شکفتم

که ارتعاشِ خون

قرن ها پس از من

به دیوار حماقت خواهد نواسانید

انسان آمیخته به خاک هرگز چنین  با تندیس خدایان بازی نکرده

و شاش کودکانه بر حسب تصادف

بر آن نریخته

این گونه که من لاله های گوش را تراشیده ام

تا شوکران منبرنشینان

رنگین مندرسان و مدرسان،

کلام چینان هرجایی

با ساطور متبلور در یخی

چنان فرود آید

که آزادی

و جشن انسانی را تمدن سازی کند

و این جنگ

و پاداشی که میانتان می آورم

مرا هیچ انتظاری از گِردتان به منظومه ی بودنم نیست

چون

رهایی و تنهایی نزول کرده در من

نخست زادگلن

دوستان و همزیستان من هستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 April 16 ، 14:18
Pain Shira
برای هرچه که می توان برد باید نگاه زمان را درید، تافنه ای از خویش؛
گونه ای حضور در فراسوی نبردچه در حال شناخت و چه در آغاز گام به آن.
کنشِ توانایی،
سازگاری فرد با ارزشِ خویش
و
افزونی حادثه های گوناگون در قالب زندگی.
تغییر در شکاف زمان که ما را به بی نهایت ترین شکل انسانی سوق می دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 April 16 ، 12:37
Pain Shira

Why I couldn’t grip a fulcrum to see the view of light and darkness simultaneously

Discretely on surface, silently keep going. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 April 16 ، 16:49
Pain Shira