تسلطِ مسلک ذهنی درون گرایانه

قسمتی از من در نیست جا مانده و با مرگ هستی به آنش می پیوندم.

تسلطِ مسلک ذهنی درون گرایانه

قسمتی از من در نیست جا مانده و با مرگ هستی به آنش می پیوندم.

هیچ شروع تمدن است،تمدنی که در آن ارزش ها با حضور ساطع دگرگونی بشر پا به فراموشی گذاشته اند و من ((هیچی)) ابدی در این شکل انسانی دیگر به عنوان یک فرد در توهم تمدن ابندایی اش جای دارد تا خویش را فرای خود دریابم.
حال تمامی تعاریفی که برای انسان ها می شود از دریچه من هرگز عبور نخواهد کرد.از این رو،نه با کسی موافقت نه مخالفت خواهم کرد زیرا وجودی که نباشد نیازی به این دو مسئله برای اثباتش ندارد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۸ مطلب با موضوع «درون نگری» ثبت شده است

لحظات شاد

کجای سایه ام ایستاده اید؟

که با نگاه هر هرزه ی ممتد بر لب به پهنای سپید بلورین دعوت

بر تن

بر رگ

شاید سفیدی چشمان گشاده بر حرف

چنان صغیر بر گام

کشیده اید لبخند، صورتی که هر شامگاه متغییرترین پوست من است که با دژ تبسم فاحشگان سایه پوش

می شکند

آری چنان خورد و ناهمگن که تکه ای از من برای (گمنامی) می شود صورت،

صورت شاد تن فروختن

صورت شاد تنیده

صورت شاد انبوهی از خاکستر

زیر دست

زیر رگ

زیر لحظات شاد

می شوند هی لبخند و گذر از دالان تلخش

 و نمی دانم اینان دامند یا من!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 20 February 17 ، 00:19
Pain Shira

به جنون نگار هر دستی

طرح دستی

کاغذِ شیار دار

نقطه نقطه،

افسار زهر و افشای حس

در

فراموش خانه جهان

به موازات تو

زیر پوست،

زبری هستی

و زیرکی کشنده نیستی،

آویختگی

آن چنان آشوب

و

 آن سرزدگی ساده

نوعی بودن

نوعی نیودن

همین گونه

راه می رود

در خواب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 29 April 16 ، 19:53
Pain Shira

نگاه من آن طرفی است که موجِ تبسم در خطوط ممتد به کمانی که اندوخته از آه است ،نگاه من از چشم بر نمیخیزد،از اجبار لحضه هاست.لحظه ای گریز به مصدر گذشته خود و پناه بردن به هجوم نقطه ها  تا شاید اندکی کوچک شوم ،شاید در خودم جا شوم و شاید جا به جا شوم بین خودم و سایه ام و در فواصل فورانِ فوری آهسته تر قرار گیرم در حاشیه کور سوی غبارِ فانوس ها و بی  حد و حدود بدوزم آتش را به فیتیله افکارم و پینکی خواهم زد بر کاروان کلماتم تا اندکی نگاهم از جای من بودن بر نخیزد و مکرر کَر شوم از این نگاه های  بی دوات.مرکبی خواهم ساخت تا واژگانم  از نگاهت بر خیزد و قلمم  کور شود تا احمقانه طرحی بِکر بر سایه ام  خواهم زد تا رنگ خود را ببازد و محو شود،به راستی اگر سایه نبود جه می شد؟

 فی البداهه قدم میگذارم در جایی که جامدات خبر از کینه دارند و کنایه وار از مرزشان می گذرم که مبادا ایهام نسازم،بی آنکه بدانم خواهم ساخت ایهامی به درازای اطناب که زنده بودن را به رخ کفشهایم کِشم و گهی هم ایجاز را مجازا مجاز به راه رفتن کنم و در حین بی حینی بمیرم.این زمین هم به قد یک سایه هم جا ندارد(خیلی ساده،بمیر تا زنده باشی ) و بدان این سیصد و شصت ابر، چنان کینه توزسیت که جاذبه دارد تا پاه ها خسته شوند.من چه مسرورم که ازگلوی  آسمان خاک می بارد بر سرمان تا گل شویم و کفش ها را گلی کنیم،حتی وقتی  که بی جانیم نیش می زنیم،نگفتمت جامدات خبر از کینه دارند؟

گفتمت که بد بختانه زنده ماندم و راه نرفتم،پرسیدی چرا؟نمیدانی که من میدانم حتی پاه هایم نیز به خواب فرو می رود و تکه چوبی می شود برای لالایی آن کسی که دست نداشت و سرنوشت را می بلعد.فرا تر از مرگ چیزیست به نام خسته شدن،چیزیست شبیه یک موج خاموش از سوتکای سوخته که کور سوز دور سوزانه فرکانس می فرستد(توحش فاحشمان این است که همان روشنایی را از بقض حلقمان فوتش کنیم)همینطور می مانم،خاموش در آغوش وحشت عابران تا از گلوی آسمان آیه خلق شود و هدایتی کند مبتکرانه که ما شما را می میرانیم بی دلیل اما آز آن بدتر در نمایشی بی روح و بی تامل زنده می مانیم و موضوع نمایش نامه را درست سر صحنه باید حدس بزنیم از نقشی که بازی میکنم بی اطلاعم،فقط میدانم از ان خودم است،غیر قابل تعویض.

حتی نذاشته اند گلویم را صاف کنم تا واژگانم به سایش دندانم برخورد نکند،فی البداهه  پرتوره ای میکشم از عقلم که نقش گور گن افکار را در جمجمه ام خط می زند و می ترساند مرا از صحنه ای  که در آن بدیهه میسازم و بر هر نا آگاهی ام هر گام سکندری می خورم و این علتی است برای تحقیر شدنم که به گمانم موجبات تخفیف ضالمانه است که کاغذم نقش خودکاری را بازی می کند که خط هایش جوهری نیستند و تراشه ی گفتارم از موج قلم خوردیگی هایم مد می گیرد و جزر میشود سایه چشم هایم از سر حرف الف؛ و باج می گیرند تا زمین را با دست های سیلی گذارم طی کنم .

مرگ من هم شالوده ی شاهکاره سکه کج و موج است که به هر سویش بنگری غفلت خواهی کرد از نگاه من.سایه های را در آینه می بینم که از خروش سرد خاموشی به دیوار پناه برده،دیواری که بی ریا ثریا دارد از خشت و آغاز یک بند تو خالی است. به پوشالِ پوستِ اندامم می نگرم و به خود میگویم: شخصیتم مانند پالتوایست که در هنگام دویدن دکمه هایش را میبندم...

 

 

 

م.م

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 April 16 ، 18:15
Pain Shira
برای هرچه که می توان برد باید نگاه زمان را درید، تافنه ای از خویش؛
گونه ای حضور در فراسوی نبردچه در حال شناخت و چه در آغاز گام به آن.
کنشِ توانایی،
سازگاری فرد با ارزشِ خویش
و
افزونی حادثه های گوناگون در قالب زندگی.
تغییر در شکاف زمان که ما را به بی نهایت ترین شکل انسانی سوق می دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 April 16 ، 12:37
Pain Shira
دریچه ای رو به امید

زایش شادی در پوچی

آرامشِ بی دلیل

نهایت ترین کانون انسان

دلیلی است
که بودن را تجربه کرد.

شادی شادی شادی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 March 16 ، 18:15
Pain Shira

خویش بالین سارِ زنانگی ام

فهمیده ام

اندوه کاغذهای سوخته را،

کجای منظره تو را نقاشی-اند

که باز

 هیچ منحنی،

توصیف خط تنت نگردید

 تا

من به تندیسانی سربریده

کاهی ترین چوب خوش تراش جلگه های بی چشمه را

بسان خطِ سرکشِ زندگی

محو کرده ام،

 تن خویشتنت را

و

 به تماشای هیچ اندیشیده ام؛

 اگر

 در همزمانی خیالم

مرا میان آب های روان یافتی

و موج سیلاب-ش

غریوکشان،

به آغوش نمکزار های ساحلم بازگرد

و با خیال من هم آغوش شو تا با جزری فروکش

سحرگاه

میان ماسه های داغ

خیال گام های برهنه ات را در ذهنم

جای دهم

چون زیر جریان بلورین آب های

متداوم و شور انگیز

تصویری دیده ام

 شامگاهان میانم برخیز.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 February 16 ، 22:19
Pain Shira

در هوایی پُر از پَر

  تیرِ خلاص،

سمفونی سرنگ های هوا

ازدحام تنفس سم

در رگی بسانِ کبودی لاجورد

خطاطی می گردد؛

این
جریان

جلگه سرزمین بی رنگ

را

میشکافد تا درّه ای رو به در منعکس شود
و

من نزدیکتر از هر عکسی
در جویبار ناگریز،

برعکس شتابِ آب شنا میکنم
صیغل می خورم

ودر خواب

قرص خواب می خورم،

بیدار می شوم،

دگرگونی و کابوس تندیس پرستان!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 14 January 16 ، 03:27
Pain Shira

زمان بر من نمی گذرد،

و

 خویش را از فرسنگ ها دور در دشتی بی هیچ وجود - دور یافته ام –

بودن را قبل از مرگِ سلول های تنم به خویش بازگشت داده ام.

آسایشِ ملال آور و پر هیاهو در انسداد رگ ها برای زندگی

قلبی در استحاله از خون و بامداد

مرا به تاریکی ندا می هد.

بسانِ

بی نهایت ترین آرامش ابدی در خویش[یکسان]،

سکوتِ تاریکی خو کرده بر هیبت انسان

و

از وجودم می هراسد در نیستی اش

چنان

نهیبِ سایه سارِ فرزانگی در خروش یازیدن باد ها که زوزه می کشند

و

بر فراز چشم اندازی که خورشید را از تشعشعِ اش کور می کند

می کاومش [فراتر ایستاده ام]

  تا مرز شکستن آینه و تعظیم مرگ.

تمام هستی را از خویش فرا می خوانم

 و

 این زهر خورانده شده را پس می زنم.


و

 تمام شُهودم را برای تماشای انسانِ انسان

دعوت می کنم،

دو من و یک خویش

جنگی برابر و نا تمام...  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 December 15 ، 23:12
Pain Shira