تناقض متکثر صحنه
و
چیرگی
ملودی تاریک ماتم در ازدحامی پرشتاب،
گم می شود آهسته روبرویم
مانند نبود یک داستان
یا
فاصله ای که شکل می گیرد
در خارج از خمیدگی جسم
که می
پاشد در هم و به دور از هم در وجودی
مجزا...
این جاست که
تناقض می شود لایه لایه کپک های سال خورده
میان چرخ و رسوبِ سنگفرش های پراکنده؛
ناگهان
خطی ازمیانمان می گذرد در پراکندگی
و در
تحملِ حملات از هم گسیختگی خطی دیگر
که می زیست سال ها با تاولی آشکار
همراه با تقارنی از منشورِ شکسته مبدا که مدت
هاست
حقیقت ایستا را در تراکنش زمان با تقلیل طیف ها،
پرسه وار می تاباند بر پنجره ای کدر رو به آنچه که
گذشت.
ناگاه
در
فراسوی
شدن
و
سیاهی
فرو افتاده ی سایه در سپیدی ذهن و عقل
در
مقصد،
تفکیک
می شود انسان میان ذهن و جسم.
اسطوره های منطق و سفسته چین
که می کِشند
نوار افسردگی را به زیر جلدهای کتاب،
بسانِ زخمی که می جوشد در سوژه
و
می پوسد
با اراده کرمی از پشتِ غفلتِ عینک
و
پوست هر
کس می شود چهره ای از دست رفته
که رو به دیوار خنجر را تا مرکز ثقل اندازه می
گیرد
تا
کبودی شباهتِ
خطی که از میانمان گذشت
همراه
با
شِکوه جنبنده ی زنده خوارِ صلیب کش
در
زنگِ
تیرگی دندانه های اعتراف
با شهوت خوف ناک زهرآگینِ واعضان بجرمد
تا
صد لایه ی زمین،
تخریب را انکار کند.
اینجا تجردِ اصل یگانگی در خون زار نفس می کشد
در زیرترین سطحِ لجنِ خیزاب کرده
و در اصل
این تفاوت
در همان سطح می شود مردمی که حدود را بر
پیشانی خود
با کفشهایشان می تراشند.
اگرچه منظره شکلی است در تنشِ هراس از حرکت
مرداب
و آماسیدن شعله از سئوال
که گوشه
می گیرد در ظاهری خموش
در امتداد
میز که گذر عمر برآن سایه فکنده
که
با هزاران قطعه از جنس تداوم با طناب در کنش است؛
تفاهم
اگرچه دست رنج قاطعِ فرهنگ است
که رو به انهدام گام می نهد وقتی نتی به اشتباه
بر لبه ی تیزِ تیغِ هزاران ضربات مُقطع
دست را
با تشویقی قضاوتگر تکه تکه می کند ]قرن و جاودانگی را[
که
گویی
مرگ حاضر است
و میانمان زیر پوست عرق می کند
که حاصلش انگشتانی است جویده شده
و
چکه چکه
غرق می شوند همراه با نسلی لایتناهی
که غلت می خورند و تبادل می کنند با شمایلِ شام
آخر
حضورِ منظره و چشمهایشان را که در سکوت سترون
متلاشی شده تصویر
به ناگاه
خدا جِر
می خورد از نیستی اش و می پاشد
در کتاب،مردم،اطمینانِ باورِ توهم
و عصر دیالکتیک که به آن ضدیت می بخشد
اینجا دیوانگی
قشری
بیگانه با حضور خویش
با
اندامی
نا آشتی پذیردر قالب انسان پشت دست آب می خورد و
می شکنند.
مرگ تازه در لباس بیداری ختنه می شود
هنگامی که مکاشفان با مبلغان در حدیث و تاریخ می
لولند
و فرد
فرد فرا می روند از جسد های خویش درفراسوی انجماد
و ثبت
می گردند مانند بتی در گهواره ای جمود بسانِ نیشی
که
جنون را
بجای پستانِ فرزانگی به دندان می گیرد
تا زهرِ تشنج زا،
پندارِ منبسطِ پیوسته ی عقیده و
التهابِ
زنگار
در انشعابِ تَسَنُس
و خارش
پژمرگی عفونت
در رگ
ذوب شود،
تازه تهوع آغاز می شود.
حاشیه اصلا جدا نیست
و راوی هر شخص مجاب است
خطوط داستانِ بازگشت را در دو طرف چشم انداز
منقبض کند
و
به ناچار
فرسایش
را می توان گفت تقدیر
که ریز ریز می شود در تو و درون من
که می لرزاند آونگ ترک خورده آهستگی وحشت را
و
این
آشفتگی افروخته که زندگی را
آرام آرام درانزال تعفنِ زودرس آرامش می آراماند،
لخته ی
انعکاسِ هزاران خط پنهان می گردد
در تو
وقتی
تناقض پر اشتها می شود.
هزاران بار هم که بمیری
سوارخ تداوم زندگی از حضور کهکشان به وجد می
آید،
تا لایه های چرکین تمدن مسیر انسان را هموار
کنند.
اکنون در کجای زمانه ایستاده ایم؟