تسلطِ مسلک ذهنی درون گرایانه

قسمتی از من در نیست جا مانده و با مرگ هستی به آنش می پیوندم.

تسلطِ مسلک ذهنی درون گرایانه

قسمتی از من در نیست جا مانده و با مرگ هستی به آنش می پیوندم.

هیچ شروع تمدن است،تمدنی که در آن ارزش ها با حضور ساطع دگرگونی بشر پا به فراموشی گذاشته اند و من ((هیچی)) ابدی در این شکل انسانی دیگر به عنوان یک فرد در توهم تمدن ابندایی اش جای دارد تا خویش را فرای خود دریابم.
حال تمامی تعاریفی که برای انسان ها می شود از دریچه من هرگز عبور نخواهد کرد.از این رو،نه با کسی موافقت نه مخالفت خواهم کرد زیرا وجودی که نباشد نیازی به این دو مسئله برای اثباتش ندارد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب در ژانویه ۲۰۱۶ ثبت شده است

در هوایی پُر از پَر

  تیرِ خلاص،

سمفونی سرنگ های هوا

ازدحام تنفس سم

در رگی بسانِ کبودی لاجورد

خطاطی می گردد؛

این
جریان

جلگه سرزمین بی رنگ

را

میشکافد تا درّه ای رو به در منعکس شود
و

من نزدیکتر از هر عکسی
در جویبار ناگریز،

برعکس شتابِ آب شنا میکنم
صیغل می خورم

ودر خواب

قرص خواب می خورم،

بیدار می شوم،

دگرگونی و کابوس تندیس پرستان!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 14 January 16 ، 03:27
Pain Shira

تناقض متکثر صحنه

و

چیرگی

ملودی تاریک ماتم در ازدحامی پرشتاب،

گم می شود آهسته روبرویم

مانند نبود یک داستان

یا

فاصله ای که شکل می گیرد

در خارج از خمیدگی جسم

 که می پاشد در هم و به دور از هم  در وجودی مجزا...

این جاست که

تناقض می شود لایه لایه کپک های سال خورده

میان چرخ و رسوبِ سنگفرش های پراکنده؛

ناگهان

خطی ازمیانمان می گذرد در پراکندگی

و در

تحملِ حملات از هم گسیختگی خطی دیگر

که می زیست سال ها با تاولی آشکار

همراه با تقارنی از منشورِ شکسته مبدا که مدت هاست

حقیقت ایستا را در تراکنش زمان با تقلیل طیف ها،

پرسه وار می تاباند بر پنجره ای کدر رو به آنچه که گذشت.

ناگاه

در

 فراسوی  شدن

و

 سیاهی فرو افتاده ی سایه در سپیدی ذهن و عقل

در

 مقصد،

 تفکیک می شود انسان میان ذهن و جسم.

اسطوره های منطق و سفسته چین

 که می کِشند نوار افسردگی را به زیر جلدهای کتاب،

بسانِ زخمی که می جوشد در سوژه

و

 می پوسد با اراده کرمی از پشتِ غفلتِ عینک

و

 پوست هر کس می شود چهره ای از دست رفته

که رو به دیوار خنجر را تا مرکز ثقل اندازه می گیرد

تا

 کبودی شباهتِ خطی که از میانمان گذشت

 همراه با

شِکوه جنبنده ی زنده خوارِ صلیب کش

در

 زنگِ تیرگی دندانه های اعتراف

با شهوت خوف ناک زهرآگینِ واعضان بجرمد

 تا

صد لایه ی زمین،

تخریب را انکار کند.

اینجا تجردِ اصل یگانگی در خون زار نفس می کشد

در زیرترین سطحِ لجنِ خیزاب کرده

و در اصل

این تفاوت

در همان سطح می شود مردمی که حدود را بر پیشانی  خود

  با کفشهایشان می تراشند.

اگرچه منظره شکلی است در تنشِ هراس از حرکت مرداب

و آماسیدن شعله از سئوال

 که گوشه می گیرد در ظاهری خموش

 در امتداد میز که گذر عمر برآن سایه فکنده

که

با هزاران قطعه از جنس تداوم با طناب در کنش است؛

 تفاهم اگرچه دست رنج قاطعِ فرهنگ است

که رو به انهدام گام می نهد وقتی نتی به اشتباه

بر لبه ی تیزِ تیغِ هزاران ضربات مُقطع

 دست را با تشویقی قضاوتگر تکه تکه می کند ]قرن و جاودانگی را[  

که

 گویی مرگ حاضر است

و میانمان زیر پوست عرق می کند

که حاصلش انگشتانی است جویده شده

و

 چکه چکه غرق می شوند همراه با نسلی لایتناهی

که غلت می خورند و تبادل می کنند با شمایلِ شام آخر

حضورِ منظره و چشمهایشان را که در سکوت سترون متلاشی شده تصویر

به ناگاه

 خدا جِر می خورد از نیستی اش و می پاشد

در کتاب،مردم،اطمینانِ باورِ توهم

و عصر دیالکتیک که به آن ضدیت می بخشد

اینجا دیوانگی

 قشری بیگانه با حضور خویش

 با اندامی

نا آشتی پذیردر قالب انسان پشت دست آب می خورد و می شکنند.

مرگ تازه در لباس بیداری ختنه می شود

هنگامی که مکاشفان با مبلغان در حدیث و تاریخ می لولند

 و فرد فرد فرا می روند از جسد های خویش درفراسوی انجماد

 و ثبت می گردند مانند بتی در گهواره ای جمود بسانِ نیشی

که

 جنون را بجای پستانِ فرزانگی به دندان می گیرد

تا زهرِ تشنج زا،

پندارِ منبسطِ پیوسته ی عقیده و

 التهابِ زنگار

در انشعابِ تَسَنُس

 و خارش پژمرگی  عفونت

در رگ  ذوب شود،

تازه تهوع آغاز می شود.   

حاشیه اصلا جدا نیست

و راوی هر شخص مجاب است

خطوط داستانِ بازگشت را در دو طرف چشم انداز منقبض کند

و

به ناچار

 فرسایش را می توان گفت تقدیر

که ریز ریز می شود در تو و درون من

که می لرزاند آونگ ترک خورده آهستگی وحشت را

و

 این آشفتگی افروخته که زندگی را

آرام آرام درانزال تعفنِ زودرس آرامش می آراماند،

 لخته ی انعکاسِ هزاران خط  پنهان می گردد

در تو

 وقتی تناقض پر اشتها می شود.

هزاران بار هم که بمیری

سوارخ تداوم زندگی از حضور کهکشان به وجد می آید،

تا لایه های چرکین تمدن مسیر انسان را هموار کنند.

اکنون در کجای زمانه ایستاده ایم؟    

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 January 16 ، 08:15
Pain Shira

تو از درونم رَد می شوی و انعکاس بودنم از تو.

در توالی تو در توی در توی سنگ های لزجِ چسبیده به غارِ جمجمه ام موجوداتی هستند که هر وقتی در نگاهم منطبق نشوند خیس می شوم توام با حباب های هشت ظلعی که خورشید را بی رنگ و مقعر جلوه می دهند؛هنگامی که وقت رفتنش باشد.

وقتی اینها می بارند:لخته مورب زمان و زمانم،دروغ های معلق هر حباب،عشق و علاقه آینه و ماگما،آدم و انسان،چرک آبِ گوش های همیشه باز و باز عروسک های بی نخ،ظاهرم را خطا می برد که شش میلیارد انسان درک از سطل زباله دارند ولی نه از نقطه پایانِ بارشِ پاهای عقب افتاده ی بد سگال لحظه ای؛ هر طرف می رود،می روم و در نهایت می روی.
ادامه ی بودن را از برم،جامه به تن می کنم نه واقعا جامه را در جامعه به تن میکنم،با آینه ژست می گیرم و سراسیمه یک نقاب برای هر صحنه ای برمی دارم.این را نمی خواهم.چه زحمتی دارد دورم را خط بکشم،هر جایم یک جور خط دارد که خط کش هم یکنواختیش را نمی چشد.

می خواهم دگرگونی را در استخوان هایم بکارم که حتی پوست و تنم در سایه جوری دیگر به نظر برسند. به داشتنش عادت خواهم کرد.
می دانم توان جنگیدن با تو را ندارم اما باید تو را از خودم نجات دهم .به نظر می رسدحتی سوال پرسیدن هم تکراریست،جواب ها هم آزمایشی.

باید به کَندن ادامه داد...


م.م

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 January 16 ، 08:05
Pain Shira
دیشب همه چیز را فهمیدم، الگوی های من کامل شد، رازِ هستی از کسانی که شایستگی ندارد پنهان می ماند، خوشحالم که من را انتخاب کرد.

دیگر تمام منشا وجودیت از آن الگو می آید.
می دانم و اعتراف می کنم که دیگر سنخ هست مرا دیده است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ 09 January 16 ، 01:56
Pain Shira

کجایید؟

مهراندوزانِ دستبرد خورده ی زندان های مشبک،

 زرین جسد خانه های غارنشین

اندرزچینان داستان های مصور

که از نهایت خون

صومعه ی چشم گردانان زانوزن

 بر

 ایوان غبار آلود ایمان

 جای سیب

چشمانِ فروکش را می چیند،

تصمیمی

 چنان لرزه افکن بر امواج نوری کز آسمان بر انسان می گذرد

چه سایه ای تواند افکند؟

مسیحِ هم آغوش صلیبِ صبِر سرافکندگی

 و یا

پا اندازی که در غیاب خویش

 و

 زمان

 بر ما نگاهی سراسیمه وار می اندازد؟

راه اصلا جدا نیست

کوری و تو رفتگی لاشه های سترونِ لایتناهی مردمک های موجودات

  که درون آب شناورند،

نماد آبی نیست که از دالان حضور هزاران هم آغوشی تک یاخته های فصلی

و یا تاریخی که با خون و کشتار به آن اضافه گردد

بگذرد،

چون مقعرترین منشورِ وجود انسانی بر آن آماسیدگی جیوه اندود کبود

لخته های پس مانده جنون

و فرزندان سکون

باروتِ نیمه سوخته عصرِ توپ خانه های متنوع روزمرگی

مشام را به تهوع می رساند.

یادبود برابری

 فرسنگهای پنهان و دورِ دسیسه،

کلیسا

تاج داران طلا

که هروز

تمرینی

 میان

 تراکمِ استخوان های فرد

 ترس

 و

 زهر آمیخته  

 به نهایتِ وحشت ِگرداگرد نسل،

 رسوب تضعیف شده ی زمان می پندارد.

حاشیه ای بازمانده در متن مردمان،

روزنه ای که با عقربه های واژگون

در وحشیانه ترین رویا کتابداران

کاوش هذیانِ آری گویان

نامیرایان تشنج زا

فسانه های فساد خانه ی معلق

که ذره بین از نزدیکی به آن اجتنلب دارد

بسان تازیانه های یازیده باد بر رخ های جمود فردایی

مواجب گیران کلمه فروش

معنا پندار نقاش (شریعتی)

خاموش کنندگان فانوس

نامه رسانان متبلور خطاط آویخته به شکاف قانون (وکیلان)

خیاطان آهن و تن

که درزهای قضاوت را  نتوان با آن ترازو عدل بهم رسانید،

قسم خوردگان تجارت خانه های ارسطویی

ضمیمه رخنه کرده،

 پژمرده

و

مروارید شکسته شفافِ حقیقتِ صدف من است...

همه و همه

آرواره های خونین برزخی

اسارتگاهِ انجمنانِ منبری

هشدار می دهم

شمایان

 حضور متنوع هزار خفتگان سنگ های رسوب کرده ازیاد رفتگانید

که روی هم رفته در یک تدوین می توان کالبد هرزه نگاری فرسوده تان را

در انتشار خط اول قی کرد...


مهرزاد ماهیار به میچکا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 January 16 ، 03:11
Pain Shira

چهرهتان،
غوطه ور در نا آرامی ناپایدارِ سنگ ها،
که به برزخِ حراج خانه ها روا می دارید

سکه

و

حلب های روسپی خانه ها
می لغزد هر بار،
  عروسکی می رقصد انگار

در

زنگینه های آب خورده معابد قاتلان
 و

سرباز خانه های  غوز کرده  بر سر شهر،
دو قطعه در یک زوایه
پیداست
 راه شغال در تاریک خانه ها،
سرکوبِ پرتنش فرد فرد و دستی که نا گوار
انسان را به نا گاه به گاهواره نیستی
طعامِ دشنه خورده گوشت
استمناء جنون
کپک های لزج
در آغوش قیر اندود
لرزش چروک
و صرعی که در رقص گام ها
به کوچه ها
به بن بستی شاید
ارجا می دهد،
خاک شمرده شده میهن است
که
 شناور در زورق اوهام چراغ داران
 شعله ور است،
و نجات حماسه همزمان شعله گیر؛
به سان افسانه های سَن سِرکا
که نیمه شب
ناله کنان در میانمان با ردای سیاه
می رویند،
 مردگانِ خرابه های جن زده
که دست هزاران جنگجو را با پیچک های مرتعش
زنجیر به ورطه دره  فرا می خوانند،
سنگ های کبود و یاد بود.
انسان امروز:
تهاجمی که از قبل پیداست
و امید در ننگ با کرم های گوشت خوار می لولد
بسان کودکی نا میرا از همین عده ای نا پیدا
که
به دوش هم می گریند،
پیانو نواز را تشویق می کنند
اپرای تفریط
خیانت گوشه نشینان افلاطونی
همین مکبث ها
 و نقش پدرک روحانی
  در کوچه های بی نور،
به نا گاه
 با صحنه ای روبرو ایم:
راسپوتین با مسیح می خوابد
چشم ها می بیند
باور موعظه شکل می گیرد؛
دعایی برتر از هیبتِ نهیب خورده انسان
که می پوسد در سندان جمجمه،
انسان دیروز محو می شود در چهره ای
و از چهر اش یک دستور پیداست
نوری در ذهن یک مرده،
بر می خیزد و راه را خفته ادامه میدهد...


مهرزاد ماهیار (به مناسبت زاد روز حامد جهان بین)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 January 16 ، 15:13
Pain Shira