پشتِ هر آیینه
پس نوشتی است جز نامه
که هر
سطرش خط نیست
آواریست به روی دوش[پاره ای کبود در خون و گوشت ] و
بی نظمی تپش سندان ناله کنان
می کِشد دستِ کدر به هر سو غریو کشان
میان انسان
و
انسانِ انسان
یا
مردابِ انسان چون زورقی بی دریا در ظلمات که خورشید
را به دام می انداخت.
سکوتِ گریخته تا طلوع
شبِ پیر را تا سحر می رقصاند بر نوکِ بادِ یازیده ی
موج ها و آتش ها طعنه زنان.
بی هنگام
باد و باران در من می گریخنتد
و
این لاشه منکسر ز
دامانِ عصیان کشِ نمناکِ سایه
در سنگلاخان،ساحل را بی رد
از
هیچ بیدارِ کابوس
خورده
در قعرِ معبدِ نا آرام سرازیر می کرد
در
پیاله های متعفن با ابرانِ خونین،
پژواکِ هر قطره صدای قفلِ زنجیرِ محبوس را به گوش می رساند جدا جدا.
[مادرِ تمام فرزانگانِ هستی،]
خشکسالی تابشِ زمین به زیر گام ها بود
که
خون را بی جهت با انعکاسِ خودش ناخوداگاه از قعر غارنشینان،
یعنی ضمیرِ تاریک، میساخت ما را نادان نقاش.
بی سبب گشت تیرگی،
مثلِ عشق
که فرزندش را خورد
و
جنون آواره دست بود
و
سرگشتگی می شِمرد در بی نهایت درد را.
هر بار که اندیشه ی من قُصیلِ مُسکن و زهر می خواست
تا بداند کیست،
خدا تب می کرد بر لبانم سلابه وار
گویی جای هر تن لاشه وار جان می داد به آهنگ ناشناخته زندگی و به آواز جویده شده
مرواریدِ کف بر طاقِ چشمان و سندان
اما
آن صدا که می گفت دیرگاهان از جویدن خویش زندگی در شکاف میگردد حیات
خود در تن بود
و تن در حبس مرد و زن.
هیهات
زخم کهنه در آیینه نیست چیزی جز التیام.
زنهار ایستاده ام در ایست گاه
و در آن سو زیرِ آب.
َ