تسلطِ مسلک ذهنی درون گرایانه

قسمتی از من در نیست جا مانده و با مرگ هستی به آنش می پیوندم.

تسلطِ مسلک ذهنی درون گرایانه

قسمتی از من در نیست جا مانده و با مرگ هستی به آنش می پیوندم.

هیچ شروع تمدن است،تمدنی که در آن ارزش ها با حضور ساطع دگرگونی بشر پا به فراموشی گذاشته اند و من ((هیچی)) ابدی در این شکل انسانی دیگر به عنوان یک فرد در توهم تمدن ابندایی اش جای دارد تا خویش را فرای خود دریابم.
حال تمامی تعاریفی که برای انسان ها می شود از دریچه من هرگز عبور نخواهد کرد.از این رو،نه با کسی موافقت نه مخالفت خواهم کرد زیرا وجودی که نباشد نیازی به این دو مسئله برای اثباتش ندارد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۷ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

در زندگی سایه های زمین بی معنا در هجومِ کنایه های تابش خورشید رنگ می گیرند تا از نوازشت حماقتِ آفرینش را به رخ بکشند و دردهایی که میشود با آن خندید بی تردید در تردد بارشِ گریه های یک کلاغ، تصویر پرستویی را دید که در آشیانه پرهایش را می بلعد تا چتر یک رویا با تو در خوابی نیمه هوشیار شکلِ مجسمه ای باشد که از شکل گرفتن بی هوا، گندابه گِلی با لرزش دستان زخم های داستانت را عمیق تر بزند.هه من یا تو تقدیر یا سرنوشتی نداریم،فقط می آییم تا برویم تا صرف فعل ها مرتب بشوند.

میدانی کلمات را آفریدیم تا نقشمان را بگویند،مثل همان کسی که تو به آن می گویی خدا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 September 15 ، 10:04
Pain Shira

یک مُرده آهسته بر زبانم می کوبد و می گوید درهای آنسوی تِرَنسِلوانیا بی رنگ و کبود است.کلیدهایت یک دم نمی خواهند از قفلی که بر گلویشان خیمه زده بنوشند.پنهان مشو چون بر پشتت کوهی است که گوش هایش بر آشفتگی سنگهای زیر آبشار می ساید تا در تو اشک کمانه کند.اما چه سود که در کرانه ی وجودت چاله هایست بر سر راه تا در سرازیری پرشیب،پر پیچک و پر از پهنای حقیقتِ ممتد در در نفسهای بی اثر،اثرت را بلرزاند و می تراشد آنچه را که در پیش رویت است و آواز می خواند بی آنکه حماسه ی سرما را در تو بداند. چون زیر هر کفشی ردپای فشرده با خاکسترت می باشد تا سایه فاصله را معنی کند که هر شامگاه با ذهنی آکنده از مرگ پُر می شود تا خراشی به دیوار بنیشیند از هجومش و ریشه ی خورشید را به گیسوی ماه گره می زند و در حین بی سرانجامی به سکوت ضربه می زند همانطور که درها کبود بودند با همین ضربه ها...
کرختی در سیمای پُر وحشتت به زمان مبدل می گردد و در چالش شب تو را اندک اندک در روانت مبوید و می بلعد.
از خواب بر می خیزم،تاریکی خو گرفته در دستهایم پرسه می زند و هر آنچه را می کَنم سیاه می شود اطرفش تا در آشوب بی حد و حصر زوالِ این عصر به اغما بروم در قبر خویش و با بدنی فرسوده از مومیای گوشتم به رویایی جویده شده می اندیشم که در آن پیرمرد خنزر پنزری با یک صندلی زنجیر بسته به کلمات به سویم در حال حرکت است.تصمیمی دارم و آن درنگ است که مثل جنگجویی شکست خورده بودم پیش از آن که ببازم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 September 15 ، 09:54
Pain Shira

Tears are drained with cold wind of my breath
 taste the essence of oblivion with no pain,
come with me loneliness and put your shoulder on my chest
can you feel it?
can you touch it?

can you hear it when I'm watching the snowfall through the cave entrance?
Ah winter,whom may lift my shadow when regret comes after it?
Ah darkness fall upon us until daylight dies with agony...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 September 15 ، 09:53
Pain Shira


پشتِ هر آیینه
پس نوشتی است جز نامه
که هر
سطرش خط نیست
آواریست به روی دوش[پاره ای کبود در خون و گوشت ] و
بی نظمی تپش سندان ناله کنان
می کِشد دستِ کدر به هر سو غریو کشان

میان انسان

و

انسانِ انسان
یا
مردابِ انسان چون زورقی بی دریا در ظلمات که خورشید را به دام می انداخت.
سکوتِ گریخته تا طلوع
شبِ پیر را تا سحر می رقصاند بر نوکِ بادِ یازیده ی موج ها و آتش ها طعنه زنان.
بی هنگام
باد و باران در من می گریخنتد

و

این لاشه منکسر ز دامانِ عصیان کشِ نمناکِ سایه

در سنگلاخان،ساحل را بی رد

از

هیچ بیدارِ کابوس خورده

در قعرِ معبدِ نا آرام سرازیر می کرد

در

پیاله های متعفن با ابرانِ خونین،
پژواکِ هر قطره صدای قفلِ زنجیر
ِ محبوس را به گوش می رساند جدا جدا.

[مادرِ تمام فرزانگانِ هستی،]
خشکسالی تابشِ زمین به زیر گام ها بود
که
خون را بی جهت با انعکاسِ خودش ناخوداگاه از قعر غارنشینان،
یعنی ضمیرِ تاریک، میساخت ما را نادان نقاش.
بی سبب گشت تیرگی،
مثلِ عشق
که فرزندش را خورد
و
جنون آواره دست بود
و
سرگشتگی می شِمرد در بی نهایت درد را.
هر بار که اندیشه ی من قُصیلِ مُسکن و زهر می خواست
تا بداند کیست،
خدا تب می کرد بر لبانم سلابه وار
گویی جای هر تن لاشه وار جان می داد به آهنگ ناشناخته زندگی و به آواز جویده شده مرواریدِ کف بر طاقِ چشمان و سندان
اما
آن صدا که می گفت دیرگاهان از جویدن خویش زندگی در شکاف میگردد حیات
خود در تن بود
و تن در حبس مرد و زن.
هیهات
زخم کهنه در آیینه نیست چیزی جز التیام.
زنهار ایستاده ام در ایست گاه
و در آن سو زیرِ آب.

َ


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 September 15 ، 08:48
Pain Shira

ُS

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 September 15 ، 08:26
Pain Shira

تولد زمانی رخ می دهد که زبان کسب می شود،قبل از آن هستیم و بعد از آن با زبان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 September 15 ، 08:13
Pain Shira

همه چیز جاودانه است اگر از مرز بودن عبور نکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 September 15 ، 08:10
Pain Shira