تو از انزوا سر بر می
آوری و خویش را میان همهمه و آوای وحش حضور، ناپایدار و سست می یابی. جستجوی ژرف در
سفری تاریک میان احساساتِ برانگیخته مورد تماشای احضار بی چهره، تسلیم حرکاتشان می
شوی.
آنها به تو سم می دهند.
سرگیجه
برای زنده ماندن باید طعم تلخ را در خود حل کنی تا زنده بمانی و یک بار بمیری. بار دوم فریادشان را می شنوی، این گردابِ جذاب تو را به خیال وا می دارد و تو غرق می شوی.
در سطح آب شناوری، خورشیدی که به تو وعده داده بودند زیر آب کدر آغشته به دروغ گشته، حقیقت را بدتر از سم می یابی، دست های خویش را پر از ماسه های خیس می کنی،چیزی حس شده و دیگر تنها نیستی.
نقاب ماسه ای و آنها شده ای که به تو نگاه می کنند!