تِرَنسِلوانیا
یک مُرده آهسته بر زبانم می کوبد و می گوید درهای آنسوی تِرَنسِلوانیا بی
رنگ و کبود است.کلیدهایت یک دم نمی خواهند از قفلی که بر گلویشان خیمه زده
بنوشند.پنهان مشو چون بر پشتت کوهی است که گوش هایش بر آشفتگی سنگهای زیر
آبشار می ساید تا در تو اشک کمانه کند.اما چه سود که در کرانه ی وجودت چاله
هایست بر سر راه تا در سرازیری پرشیب،پر پیچک و پر از پهنای حقیقتِ ممتد
در در نفسهای بی اثر،اثرت را بلرزاند و می تراشد آنچه را که در پیش رویت
است و آواز می خواند بی آنکه حماسه ی سرما را در تو بداند.
چون زیر هر کفشی ردپای فشرده با خاکسترت می باشد تا سایه فاصله را معنی
کند که هر شامگاه با ذهنی آکنده از مرگ پُر می شود تا خراشی به دیوار
بنیشیند از هجومش و ریشه ی خورشید را به گیسوی ماه گره می زند و در حین بی
سرانجامی به سکوت ضربه می زند همانطور که درها کبود بودند با همین ضربه
ها...
کرختی در سیمای پُر وحشتت به زمان مبدل می گردد و در چالش شب تو را اندک اندک در روانت مبوید و می بلعد.
از خواب بر می خیزم،تاریکی خو گرفته در دستهایم پرسه می زند و هر آنچه را
می کَنم سیاه می شود اطرفش تا در آشوب بی حد و حصر زوالِ این عصر به اغما
بروم در قبر خویش و با بدنی فرسوده از مومیای گوشتم به رویایی جویده شده می
اندیشم که در آن پیرمرد خنزر پنزری با یک صندلی زنجیر بسته به کلمات به
سویم در حال حرکت است.تصمیمی دارم و آن درنگ است که مثل جنگجویی شکست خورده
بودم پیش از آن که ببازم.