کمی نزدیک تر
تو از درونم رَد می شوی و انعکاس بودنم از تو.
در توالی تو در توی در توی سنگ های لزجِ چسبیده به غارِ جمجمه ام موجوداتی هستند که هر وقتی در نگاهم منطبق نشوند خیس می شوم توام با حباب های هشت ظلعی که خورشید را بی رنگ و مقعر جلوه می دهند؛هنگامی که وقت رفتنش باشد.
وقتی اینها می بارند:لخته مورب زمان و
زمانم،دروغ های معلق هر حباب،عشق و علاقه آینه و ماگما،آدم و انسان،چرک
آبِ گوش های همیشه باز و باز عروسک های بی نخ،ظاهرم را خطا می برد که شش
میلیارد انسان درک از سطل زباله دارند ولی نه از نقطه پایانِ بارشِ پاهای عقب افتاده ی بد سگال لحظه ای؛ هر طرف می رود،می روم و در نهایت می روی.
ادامه ی بودن را از برم،جامه به تن می کنم نه واقعا جامه را در جامعه به
تن میکنم،با آینه ژست می گیرم و سراسیمه یک نقاب برای هر صحنه ای برمی
دارم.این را نمی خواهم.چه زحمتی دارد دورم را خط بکشم،هر جایم یک جور خط
دارد که خط کش هم یکنواختیش را نمی چشد.
می خواهم دگرگونی را در استخوان
هایم بکارم که حتی پوست و تنم در سایه جوری دیگر به نظر برسند. به داشتنش
عادت خواهم کرد.
می دانم توان جنگیدن با تو را ندارم اما باید تو را
از خودم نجات دهم .به نظر می رسدحتی سوال پرسیدن هم تکراریست،جواب ها هم
آزمایشی.
باید به کَندن ادامه داد...
م.م