تسلطِ مسلک ذهنی درون گرایانه

قسمتی از من در نیست جا مانده و با مرگ هستی به آنش می پیوندم.

تسلطِ مسلک ذهنی درون گرایانه

قسمتی از من در نیست جا مانده و با مرگ هستی به آنش می پیوندم.

هیچ شروع تمدن است،تمدنی که در آن ارزش ها با حضور ساطع دگرگونی بشر پا به فراموشی گذاشته اند و من ((هیچی)) ابدی در این شکل انسانی دیگر به عنوان یک فرد در توهم تمدن ابندایی اش جای دارد تا خویش را فرای خود دریابم.
حال تمامی تعاریفی که برای انسان ها می شود از دریچه من هرگز عبور نخواهد کرد.از این رو،نه با کسی موافقت نه مخالفت خواهم کرد زیرا وجودی که نباشد نیازی به این دو مسئله برای اثباتش ندارد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

روپوش

Sunday, 24 April 2016، 06:15 PM

نگاه من آن طرفی است که موجِ تبسم در خطوط ممتد به کمانی که اندوخته از آه است ،نگاه من از چشم بر نمیخیزد،از اجبار لحضه هاست.لحظه ای گریز به مصدر گذشته خود و پناه بردن به هجوم نقطه ها  تا شاید اندکی کوچک شوم ،شاید در خودم جا شوم و شاید جا به جا شوم بین خودم و سایه ام و در فواصل فورانِ فوری آهسته تر قرار گیرم در حاشیه کور سوی غبارِ فانوس ها و بی  حد و حدود بدوزم آتش را به فیتیله افکارم و پینکی خواهم زد بر کاروان کلماتم تا اندکی نگاهم از جای من بودن بر نخیزد و مکرر کَر شوم از این نگاه های  بی دوات.مرکبی خواهم ساخت تا واژگانم  از نگاهت بر خیزد و قلمم  کور شود تا احمقانه طرحی بِکر بر سایه ام  خواهم زد تا رنگ خود را ببازد و محو شود،به راستی اگر سایه نبود جه می شد؟

 فی البداهه قدم میگذارم در جایی که جامدات خبر از کینه دارند و کنایه وار از مرزشان می گذرم که مبادا ایهام نسازم،بی آنکه بدانم خواهم ساخت ایهامی به درازای اطناب که زنده بودن را به رخ کفشهایم کِشم و گهی هم ایجاز را مجازا مجاز به راه رفتن کنم و در حین بی حینی بمیرم.این زمین هم به قد یک سایه هم جا ندارد(خیلی ساده،بمیر تا زنده باشی ) و بدان این سیصد و شصت ابر، چنان کینه توزسیت که جاذبه دارد تا پاه ها خسته شوند.من چه مسرورم که ازگلوی  آسمان خاک می بارد بر سرمان تا گل شویم و کفش ها را گلی کنیم،حتی وقتی  که بی جانیم نیش می زنیم،نگفتمت جامدات خبر از کینه دارند؟

گفتمت که بد بختانه زنده ماندم و راه نرفتم،پرسیدی چرا؟نمیدانی که من میدانم حتی پاه هایم نیز به خواب فرو می رود و تکه چوبی می شود برای لالایی آن کسی که دست نداشت و سرنوشت را می بلعد.فرا تر از مرگ چیزیست به نام خسته شدن،چیزیست شبیه یک موج خاموش از سوتکای سوخته که کور سوز دور سوزانه فرکانس می فرستد(توحش فاحشمان این است که همان روشنایی را از بقض حلقمان فوتش کنیم)همینطور می مانم،خاموش در آغوش وحشت عابران تا از گلوی آسمان آیه خلق شود و هدایتی کند مبتکرانه که ما شما را می میرانیم بی دلیل اما آز آن بدتر در نمایشی بی روح و بی تامل زنده می مانیم و موضوع نمایش نامه را درست سر صحنه باید حدس بزنیم از نقشی که بازی میکنم بی اطلاعم،فقط میدانم از ان خودم است،غیر قابل تعویض.

حتی نذاشته اند گلویم را صاف کنم تا واژگانم به سایش دندانم برخورد نکند،فی البداهه  پرتوره ای میکشم از عقلم که نقش گور گن افکار را در جمجمه ام خط می زند و می ترساند مرا از صحنه ای  که در آن بدیهه میسازم و بر هر نا آگاهی ام هر گام سکندری می خورم و این علتی است برای تحقیر شدنم که به گمانم موجبات تخفیف ضالمانه است که کاغذم نقش خودکاری را بازی می کند که خط هایش جوهری نیستند و تراشه ی گفتارم از موج قلم خوردیگی هایم مد می گیرد و جزر میشود سایه چشم هایم از سر حرف الف؛ و باج می گیرند تا زمین را با دست های سیلی گذارم طی کنم .

مرگ من هم شالوده ی شاهکاره سکه کج و موج است که به هر سویش بنگری غفلت خواهی کرد از نگاه من.سایه های را در آینه می بینم که از خروش سرد خاموشی به دیوار پناه برده،دیواری که بی ریا ثریا دارد از خشت و آغاز یک بند تو خالی است. به پوشالِ پوستِ اندامم می نگرم و به خود میگویم: شخصیتم مانند پالتوایست که در هنگام دویدن دکمه هایش را میبندم...

 

 

 

م.م

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ 16/04/24
Pain Shira

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی